داشتم بخشی از یه کتاب رو میخوندم که رسیدم به این سوال:"آیا تمام رویاهای بزرگ کودکی تان را یادتان میآید؟"یه ثانیه بهش فکر کردم و یه لبخند گنده اومد رو صورتم.آرزوم این بود که دانشمند بشم و یه آزمایشگاه داشته باشم و توش چیزها رو با هم مخلوط کنم.اون روزها شگفت انگیزترین چیزی که برای مخلوط کردن پیدا کرده بودم سرکه و جوش شیرین بود.فکر میکنم آرزوی بزرگ بعدیم پیدا کردن گنج بود.همیشه بازیش رو میکردیم.تصور میکردیم یه گنجی هست که دزدای دریایی قایمش کردن و ما نقشه ش رو بعد از سالها پیدا کردیم و داریم میریم دنبالش.طبیعتا نقشه و گنج رو هم خودمون میساختیم:)
من هنوزم دلم میخواد دانشمند بشم.هنوز زیست شناسی بدن انسان و به خصوص ژنتیک منو جذب میکنه.هنوز دنبال پیدا کردنم.